عشق مسیری ندارد و مقصد نمیشناسد

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

قوم سالک

روزی روزگاری ملکی بود چریه بر رایت خویش

بیگاری میکشید و میگرفت مالیات بیش از پیش


خون ملت در شیشه میکرد

از هر فسقی پول پیشه میکرد


میگساران را دوای درد بود

سالکان را بحر درد بود


خیک کثافتش سیری نداشت

از ثروت خزائن پری بداشت

ملت روزی به رنج آمدند

به فکر بازستاندن گنج آمدند


از ظلم خسته و تنگ گشتند

آماده در جامه ی جنگ گشتند


جمله هم خون و هم بسته شدند

دست به زانو به فکر آینده شدند


به سوی کاخ همایونی به تاخت رفتند

برای پیروزی، نه به باخت رفتند


آمدند همه از پیرمرد فرطوت طه بازار

تا جوان سیزده ساله همه در کارزار


فریادها میکشیدند و صداها بسیار بود

خون ها میریختند و بخت با مردم یار بود


سر زدند و اسیر کردند شاه و شهزادگان مست

رایت چیره گشت بر ظلمت، بودند دست در دست


شاد و غزل خوان بضم کردن تا به روز

پیروزی را دیدند مثل بازی نردشیر و دوز


بدین سان ما هم توانیم ار خواهیم
عدالت را در ایران زمین باز ستانیم


پس بیا برادر ما هم میثاق کنیم

ظلم را ریشه کن و ویران کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: