عشق مسیری ندارد و مقصد نمیشناسد

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

مرضیه



من نفسم در تمنای عطر تو بود
درب قفسم شاید به دست تو گشود


مفتونت شاپری و پروانه چون شمعی
مر تو را باده بنوشم دل مست تو بود



شراره ی خورشید


من میگویم دوستت میدارم
اما تو هراس داری
از نغمه هاي دل
و از همه ي پلشتي ها و زشتي ها
که عشق
و زندگي
آن را در آغوش ميگيرند
شايد اين زشتي، بوسه اي باشد
در باران
که تو از خيس شدن مي هراسي
نه از گرماي لبان من
که مبادا لبانت را بشکافد
و يا حتي
دستانم
که عرياني بدنت را لمس کند
آري تو مي هراسي