عشق مسیری ندارد و مقصد نمیشناسد

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

قوم سالک

روزی روزگاری ملکی بود چریه بر رایت خویش

بیگاری میکشید و میگرفت مالیات بیش از پیش


خون ملت در شیشه میکرد

از هر فسقی پول پیشه میکرد


میگساران را دوای درد بود

سالکان را بحر درد بود


خیک کثافتش سیری نداشت

از ثروت خزائن پری بداشت

ملت روزی به رنج آمدند

به فکر بازستاندن گنج آمدند


از ظلم خسته و تنگ گشتند

آماده در جامه ی جنگ گشتند


جمله هم خون و هم بسته شدند

دست به زانو به فکر آینده شدند


به سوی کاخ همایونی به تاخت رفتند

برای پیروزی، نه به باخت رفتند


آمدند همه از پیرمرد فرطوت طه بازار

تا جوان سیزده ساله همه در کارزار


فریادها میکشیدند و صداها بسیار بود

خون ها میریختند و بخت با مردم یار بود


سر زدند و اسیر کردند شاه و شهزادگان مست

رایت چیره گشت بر ظلمت، بودند دست در دست


شاد و غزل خوان بضم کردن تا به روز

پیروزی را دیدند مثل بازی نردشیر و دوز


بدین سان ما هم توانیم ار خواهیم
عدالت را در ایران زمین باز ستانیم


پس بیا برادر ما هم میثاق کنیم

ظلم را ریشه کن و ویران کنیم.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

مزرعه

هزار همهمه

از ورای با تو بودن

هزاران هزار آتشکده از نبودن تو

خاموشند

آه ای ملودی آخر من

ای نفس های گرم

بخاری که از دهان میطراوی

و عطر نرگس

همه را فراموش میکنم

و عشق را به یاد میاورم


چه در بهار

چه پاییز

عشق را باید کشت

کشت نه کِشت

عشق را باید در باغ دل

در معوای پنجره

و در غوته های باد

کاشت


و آن را درو خواهیم کرد

آن زمان که ...

آن زمان که...

لعنت به نخوت که زمانش

و بهانه اش

سنگینتر و مانا تر از عشق است


عشق را به امید فصل درو میکاشتم

و منتظر باران میماندم

نماز باران و دعا

باران

باران

باران

خدا بر من باران نازل کرد

عشق جوانه زد

رشد کرد

به ساقه رسید

اما

سرمای سنگین دروغ

نخوت و خیانت

از ریشه خشکاندش


زمین هایم بایر است از عشق

و کلاغ سیاه مرگ

بالای مترسگ

غار غار میکشد....غار غار غار



.

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

نامه به دوستی در 2600 کیلومتر آنسوتر

میخواهم از نو بنویسم و از نو همه کلمات را پشت سر هم صف کنم تا شاید منظورم را دریابی. هر آنچه تا کنون شنیده ای به دور ریز همه را در خاکروبه ریز و درب آن را نیز بگذار که مبادا غریبه ای آنها را بخواند. این را هم بعد ها دور خواهی ریخت.

میخواهم از نو واژه ها را بنگرم تا برترین که لایق توست را از بین آنها سوا کنم و با دوست داشتن تمام بر این کاغذ بنگارم. بوسه های آغشته به خیسی لبانم و آغوش های گرمم که همه بی وقفه منتظر توهستند.

آه چه انتظار چشمگیر و فرازی. آه بار خدایا یافت می نشود در این کوی یار غار. آه نیست نگار، نیست نگار، نیست مونس و غمخوار. گو، نه که درآغوش یار خویش آرمیده و هرگز مرا نمیبیند.

آه واژه ها به فریادم برسید و از کلامم او را بر روی کاغذ نقش بندید تا با اکسیر اشک هایم که بر کاغذ میریزم این نقش بسته را جان بخشم، تا شاید مرا بشناسد و ببوسد و حتی در آغوشم کشد تا شبی را با هم سپری کنیم، قبل از رسیدن صبح.

مبادا صبح و سحر این دو افریطۀ عاشق کش از قرار ما با خبر شوند که شب را آنی بر ما روز کنند. مبادا دست صبح به دامان پرچین موهای سیاه شب برسد. مبادا قلب یخ زدۀ مرد گرگ نما شب ما را وحشت آلود کند، مبادا خفاش ها در غار نمانند، مبادا جقد کوکو کند، مبادا ماه را مه گرفته باشد، مبادا مرتدی درب خانه ام را دق الباب کند.

وا مصیبتا از این همه خیال ناجور، این گزافه ها و حرف های محمل که مغشوش میکند ذهنهامان را.

نوشتن پایان پذیر نیست اما چه کار میتوان کرد وقتی ورطه بر ما تنگ است و ارسه پر ز ننگ و پتیارگی زمان ما را فرصت نمیدهد. چرخ گردو بر باب مراد ما وا نطرقید هر چند ما هم تحفه ای برایش نداشتیم اما قاضی ما بر یک کت نشسته و ما را حق میداند.

آه این کلام مبهم به پایان رسید که وقت ذیق است و مجال برای ماندن نیست.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

خاطره

کاش شعری که میخوانم مفهوم پرواز باشد

نسیم بوزد وپنجره باز باشد


ندایی رسد از سوی کوی تو

کاش یاد بوسه هایت پر از راز باشد


میتراوید از سوی گل های سرخ عطرت

کاش عطر تنت در خانه تنین انداز باشد


یاد شانه کردن موهایت افتادم

کاش انگشتانم لای موی تو باز باشد


آه کجاست آن تن نرم و سبزه

کاش روزگارت هم سبز سبز باشد


میخندم و گریه میکنم، اشک هایم شوراست

کاش دیوانه شوم و خنده تنها ساز باشد.

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

بی ربط !!!

ملکا رفتم به معراج تا اوج گیرم

از ابرها سراغ قوم کورش گیرم


رفتم بر فلک با باران سخن گفتم

بر زمین جستم و با سنگ نشستم


جمله مبحوت عدل کوروش بودند

او را می پرستیدند و می سجودند


خواستم که عرش را دست گیرم

اما جز فرش نشد دست گیرم


خواستم بی کینه به عرب حمله برم

به اجوج و مجوج و غرب حمله برم


نفس در سینه محبوس کنم

ملک سلیمان از جا کنم


خدایا توانم نا توان است

ملک سلیمان برمن گران است


دستم گیر و یاری رسان

به کوروش کبیر مرا رسان

مرگ

مفهوم مسخ است راز من

از ورای عشق بی آلایش شدن

در لانه کبوتر پرواز آموختن

با اسب مادیان به تاخت رفتن

در ورای باد چون قاصدک، پرواز

بسان آبشار ها پر از راز

در گیتی نیست چون من گردانی

که میگردد و تو مرا می گردانی

ای کاش فلکم می ایستاد

مرداد و امشاسپندان و تیرداد

کاش نفسم بی اندازه بود

بوسه هایت جام باده بود

ای خدایا دستم گیر و به او رسان

او که زیر خاک است این زمان