عشق مسیری ندارد و مقصد نمیشناسد

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

نامه به دوستی در 2600 کیلومتر آنسوتر

میخواهم از نو بنویسم و از نو همه کلمات را پشت سر هم صف کنم تا شاید منظورم را دریابی. هر آنچه تا کنون شنیده ای به دور ریز همه را در خاکروبه ریز و درب آن را نیز بگذار که مبادا غریبه ای آنها را بخواند. این را هم بعد ها دور خواهی ریخت.

میخواهم از نو واژه ها را بنگرم تا برترین که لایق توست را از بین آنها سوا کنم و با دوست داشتن تمام بر این کاغذ بنگارم. بوسه های آغشته به خیسی لبانم و آغوش های گرمم که همه بی وقفه منتظر توهستند.

آه چه انتظار چشمگیر و فرازی. آه بار خدایا یافت می نشود در این کوی یار غار. آه نیست نگار، نیست نگار، نیست مونس و غمخوار. گو، نه که درآغوش یار خویش آرمیده و هرگز مرا نمیبیند.

آه واژه ها به فریادم برسید و از کلامم او را بر روی کاغذ نقش بندید تا با اکسیر اشک هایم که بر کاغذ میریزم این نقش بسته را جان بخشم، تا شاید مرا بشناسد و ببوسد و حتی در آغوشم کشد تا شبی را با هم سپری کنیم، قبل از رسیدن صبح.

مبادا صبح و سحر این دو افریطۀ عاشق کش از قرار ما با خبر شوند که شب را آنی بر ما روز کنند. مبادا دست صبح به دامان پرچین موهای سیاه شب برسد. مبادا قلب یخ زدۀ مرد گرگ نما شب ما را وحشت آلود کند، مبادا خفاش ها در غار نمانند، مبادا جقد کوکو کند، مبادا ماه را مه گرفته باشد، مبادا مرتدی درب خانه ام را دق الباب کند.

وا مصیبتا از این همه خیال ناجور، این گزافه ها و حرف های محمل که مغشوش میکند ذهنهامان را.

نوشتن پایان پذیر نیست اما چه کار میتوان کرد وقتی ورطه بر ما تنگ است و ارسه پر ز ننگ و پتیارگی زمان ما را فرصت نمیدهد. چرخ گردو بر باب مراد ما وا نطرقید هر چند ما هم تحفه ای برایش نداشتیم اما قاضی ما بر یک کت نشسته و ما را حق میداند.

آه این کلام مبهم به پایان رسید که وقت ذیق است و مجال برای ماندن نیست.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام دوست من

چقد زیبا مینویسی. ادامه بده لطفاً